امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی است این دنیای ما یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم ژاله و منصور ۸ سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود ۷سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت خد
آخرین جستجو ها